- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
زبانحال سیدالشهدا در شهادت حضرت قاسم علیه السلام
آشنــا بـود آن صــدایِ آشنــایی که زدی کربلا بیت الحسن شد با صدایی که زدی خواهرم را بیشتر از هر کسی خوشحال کرد بانگ إنّی قــاسم بن المجتـبـایی که زدی لشکری را ریختی، آخر تنت را ریخـتند کار دستت داد آخر ضربه هایی که زدی استخوان سینه ات می گفت اینجایم عـمو خوب شد پیدا شدی با دست و پایی که زدی ذره ذره چــون علــیِّ اکبــرم میـبوسمت این به جای بوسه هایِ بر عبایی که زدی
: امتیاز
|
زبانحال حضرت قاسم علیه السلام
مُردن به زیر پـای تو أحلی من العسل پرپـر شدن برای تو أحــلی من العسل بی شک برای من پدری کرده ای؛ عمو آن طعم بوسه های تو أحلی من العسل آه ای عمو به شکل یتیمانه پر زدن … با نیزه … تا خدای تو أحلی من العسل من مثل مــادرت سپــر جــان حیــدرم پهلــوی من فــدای تو أحلی من العسل من مـی روم که از لـبۀ تیــغ بـگـذرم من می روم بجای تو أحلی من العـسل
: امتیاز
|
شهادت حضرت قاسم علیه السلام
آیــیــنــۀ جــمــال خـداونــد ذوالــجــلال !بـر عـارضت سـلام رســول و درود آل ای مصطفی خصائل و ای مرتضی کمال ای فــاطمی حقیقت و ای مجـتبی جــمال ریـحــانــۀ امـام حــســن، ژالـۀ حــسیــن در بــاغ سبــز کــرب وبــلا لالۀ حسیـن آیــیـــنــۀ جــــمــــال دلآرای پــنــج تــن پا تا به سر حسینی و ســر تا به پا حسن در بین خــانــدان حســن شــمــع انجـمـن گل بوسههای یــوسف زهــرات پیــرهـن باید کــمــال حُسن پــیمــبــر بخــوانـمـت بــایــد عــلی اکــبـرِ دیـگــر بخــوانـمـت جان هـا فـدات باد کـه در حجلهگاه خون ماه رخت ز خـون جبین گـشت لالهگـون عـود و عبیر و سـوز دل و شعلــۀ درون زخمت به جای لاله به تن از عدد فزون جای حنا خضاب ز خون گشت پیکـرت جای ستـاره سنگ فرو ریخت بر سرت ازخون خضاب گشت تو را دست و موی و رو کردنـد نیــزهها به تنت جـمله ســر فــرو آبی نــبـود تـا که از آن تـر کــنـی گــلــو خــاتــم نــهـاد در دهـن تــشنـهات عـمــو خــاتم نه! بـلکه حــلــقـۀ دامــادی تو بود این داسـتــان حـجـلگــه شـادی تــو بــود مـاه رخـت بـه پـردۀ خــون در زوال شد ســرو قـد حسیـن، خــمیـد و هــلال شــد خون دلت به خصم حــرامی، حــلال شد جــان داشتی هنـوز و تنت پــایــمال شـد زیــر ســم سـتـور عــمـو را صـدا زدی تا روی دستهای عمو دست و پـا زدی
: امتیاز
|
زبانحال حضرت قاسم علیه السلام
تا لاله گــون شود کـفـنــم بیـشتـر زدند از قصد روی زخــم تنــم بیشتــر زدند قبل از شروع ذکر رجز مشکـلی نبود گفتــم که زادۀ حــسنــم بیــشتــر زدنـد این ضربه ها تــلافی بـدر و حنین بود گــفتــم علــی و بر دهنــم بیشتــر زدند از جنس شیشه بود مگر استخـوان من دیــدنـد خــوب می شکــنم بیـشتر زدند می خـواستند از نظــر عـمق زخــم ها پهلــو به فــاطمه بــزنم بیــشتــر زدنـد دیــدند پا ز درد روی خــاک می کشم در حــال دست و پا زدنـم بیشتـر زدند
: امتیاز
|
شهادت حضرت قاسم علیه السلام
زره انــدازه نشد پس کـفـنـش را دادنـد کم ترین سهمیه از سهــم تنش را دادند بی جهت نیست تماماً بغلش کرده حسین بعد ده ســال دوبــاره حَسنش را دادنـد قاسم انگار در آن حظه "انا الهو" شده بود سر این "او" شدنش بود "من"ش را دادند تا که حــرز حسنی هــمره قــاسم باشد عمه ها تکـه ای از پیــرهـنش را دادند داشت با ریـخـتــنش پای عمو کــم شد چه قــدر خوب زکــات بدنش را دادند گفت یعقوب: تن یــوسف من را بدهید گفت یعـقــوب: ولی پیـرهنش را دادند
: امتیاز
|
زبانحال حضرت قاسم علیه السلام
شور و شوقم را ببین، یاور نمی خواهی عمو؟ اکبری یک ذره کوچکتر نمی خواهی عمو؟ تاب دوریِ مرا اینجــا دل پــاکـت نداشت قاسمت را پیش خود آن ور نمی خواهی عمو؟ چهرۀ زهــرایی ام زیباست اما یک رجز روز آخـر با دم حیــدر نمی خواهی عمو؟ شال بردوش وگریبان باز وصورت قرص ماه در میان کربلا محشـر نمی خواهی عمو؟ وقت رفتن تو مگر با یاد زهـرا مــادرت بر فراز نیزه هجده سر نمی خواهی عمو؟ پیکرم گرچه ضعیف است؛ لیک نسل حیدرم یک فدایی این دم آخـر نمی خواهی عمو؟ یادگاری از حسن بودم گلی از باغ عشق از برادر هدیهای پرپر نمی خواهی عمو؟
: امتیاز
|
شهادت حضرت قاسم علیه السلام
اگر روز است قرص ماه پس چیست؟ اگر دریــاست دلو چــاه پس چیست؟ اگــر رزمنـده، خود و جــوشنش کو؟ عبــا و قــامت کــوتــاه پـس چیست؟ ************ چنیــن که بـی قــراری وای بــر من ســوار بــی مــهــاری وای بــر مـن عــلی اکبــر که جوشن داشت آن شد تو که جــوشــن نــداری وای بر من ************ خــدایــا این پــسر آیــینــۀ کـیـسـت؟ میــان خــاک این گـنـجـینــۀ کیست؟ صــدای خُــورد گــشــتــن آیــد امــا صــدای استخــوان سیــنــۀ کیــست؟
: امتیاز
|
زبانحال نجمه مادر حضرت قاسم علیه السلام
سینه ات را مــادرانه هر نفس بوسیده ام گیــسوان عـنـبـرین را به هــم تــابیده ام سیزده سال است پای هر مناجات سحــر عطر و بوی مجتبی را از لبت بوئیده ام با نیــابت از پــدر هــمــراه عمـه زینبت من به دست خود کفن بر پیکرت پوشیده ام بعد از آن تشـیـیـع غــم بـار امام مجـتـبـی با صدای هلهله عمری به خود لرزیده ام استخوانهای تنت با خاک صحرا شد یکی ای گل یاس میان خاک و خون غلطیده ام! تار می بینم ز بس منزل به منزل در پیت دست های پینه دارم را به سر کوبیده ام هر دمی شد راس تو با محمل من رو به رو خون تازه از سرم میریخت روی دیده ام
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
در رگ رگش نشانـۀ خـوی کــریم بود او وارث کــمــال پــدر از قــدیــم بــود دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود این کــودکی شهید، که گـفـتـه یتیـم بود؟ وقــتی حسیــن سایــۀ بالای ســر شـود کو آن دل یــتــیــم که تنگ پــدر شود؟ در لحظه های پُـر طپش نـوجــوانی اش بــا آن دل کبــوتــری و آســمــانـی اش با حکم عمّه، عمّــۀ قــامت کـمـانی اش بر تـل زیـنـبـیــه بُـوَد دیــده بــانــی اش اخبـار را به محضر عمّه رسانده است دور عمو به غیر غــریـبی نمـانده است خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت از دست ماه دست خودش را کشید و رفت از خیمه ها کبوتر عـاشق پـرید و رفت تا قـتــلگــاه مثـل غـزالی دویــد و رفت می رفت پا برهنه در آن صحنۀ جـدال می گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال دارد به قــتــلــگــاه سـرازیــر می شـود مبهوت تیر و نیـزه و شمشیــر می شود کم کم خمیـده می شــود و پیــر می شود یــک آن تعــلّــلی بکــند دیــر می شـود در موج خون حقیقت دریا نشسته است دورش تمام نیــزه و تیــر شکسته است دستش بریـد و گفت: که ای وای مادرم رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم آهـی کشید و گفت: که ای وای مــادرم وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست خونش حنا به روی عمویش کشیده است از عــرش، آفرین پــدر را شنـیده است مشغول ذکر بانوی قـامت خمیــده است تـیری تمام قــد به گــلویش رسیده است تیـری که طرح حنجره اش را بهـم زده آتش به جــان مضطر اهــل حــرم زده یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه مانـدنـد در میانــۀ گــرگــان یک سپــاه فــــریــاد مـــادرانــه ای آیــد که: آه، آه دارد صــدای اسب می آیـد ز قـتـلگــاه ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند ارواح انـبــیــا هـمـه بـا شیـون آمـدنــد
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
پـا گــرفـتـه در دلــم، آتـشـی پـنهــان شده بنــد بنــدم آتش و، سیــنــه آتـش دان شده اشک هایم می چکـد، بر لبت یعنی که باز آسمــان تــشنــه ام، مــوسـم بــاران شــده بین این گودال سرخ ،در دل این قـتـلـگاه دیــدمت تنهاترین، غــرق در طوفان شده صد نیستان ناله را، هر نفس سر می دهم بی سر و سامان توست، آه سرگردان شده یک طرف من بودم و، عمّه ای دل سوخته یک طرف امّا تو و، خنجری عریان شده نیزه ای خون می گریست، پای زخم کاریش قصد زخمی تازه داشت، دشنه ای پنهان شده حــال با دستت بگیــر، در میــان تـیـغ ها زیر دستی را که از، پوست آویــزان شده
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
دستش به دست زینب و میخواست جان دهد می خواست پیش عمه عمو را صدا زند می دیــد آمــده ببــرد سهــم خــویش را بیـگــانه ای که زخــم بر آن آشنــا زنــد سنگی رسیـد بـوسه به پیشــانی اش دهد دستی رسیده چنگ به سمت عبــا زنــد در بیــن ازدحــام حــرامی و نیــزه دار درمــانده بود حــرمله تیــرش کجـا زند از بس که جا نبــود در انبــوه زخـم ها تیــغی ز تن کشیده و تیــغـی به جـا زند پــا می زنـنــد راه نـفـس بــنــد آوردنــد پر می کـنـنـد تا که کمی دست و پـا زند خـون از شکاف وا شده فــواره می زند وقتی ز پشت نیــزه کسی بـی هــوا زند طاقت نــداشت تا که بـبـیـند چه می شود طاقت نــداشت تا که بمــاند صــدا زنــد طاقت نداشت تا که...صدای پـدر رسید پَر بــاز كرد پَـر به ســوی مجـتـبی زند دستش کشید و هرچه توان داشت می دوید تیــغــی ولی رسیــد که آن دست را زند
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
عمو فــدای جـراحــات پیکــرت گردم شهید مکـتـب عبــاس و اکبــرت گردم نمــاز عشــق بجــا آور و عنــایت کـن که من مکبّر در خــون شناورت گردم ز خیـمه بال زدم تا کنــار مقتل خــون به این امیـد که ســربـاز آخــرت گردم مگر نه بر سر دست تو ذبح شد اصغر بده اجــازه که من ذبــح دیگرت گردم به جان مادر پهلــو شکسته ات بگــذار که رهنورد دو فرزند خواهـرت گردم مگر نه نالۀ هل من معین زدی از دل من آمدم که در این عرصه یاورت گردم بدست کوچک من کن نگاه رخصت ده که جانشین علـمــدار لشکــرت گــردم تو در سپهر ولا مهری و شهیدان مـاه عنایتی که به خون خفته اخترت گردم ز شور شعر تو شد محشری بپا (میثم) بگو که شـافع فــردای محـشرت گردم
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
من آمـده ام تـا کـه به پــای تو بـمیــرم امـروز غـریـبـانـه بـرای تو بــمـیــرم غم نیست اگر در قَـدَمت دست من افتد شــادم به خــدا تا که به پـای تو بمیرم از خیمه دویــدم که کنم جان به فـدایت خــواهـم که عمو زیر لــوای تو بمیرم ای کــاش ذبیــح تو شـوم در ره توحید تـا در ره عـشـقت به منـای تو بمیــرم این قـوم اگـر تــشنـۀ خــونند، بیــایــنـد آمــاده شدم تا که به جــای تو بــمیــرم بگــذار که از خیـل شهـیـدان تو بـاشـم بگـذار که در کرب و بـلای تو بمیـرم کو حــرملـه تـا تیـر بینـدازد و من هم زان تـیـر در آغـوش وفــای تو بمیـرم از قول من خسته جگر گفت «وفائی» ای کـاش کـه در راه ولای تو بمیــرم
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
دسـتـش از عمه كـشـید و بـدنش می پیچید زیر پــایش عــربـی پـیـرهـنـش می پیچید گِــردبــادی ز خـیــامـی به نـظــر می آمد گِــردش انگــار زمین و زمنش می پیچـید می دویــد و سپهــی دیده به او دوخته بود و طنـیـن رجــزش تا وطـنـش می پیـچـیـد نوجوان بود ولی صولت صـفّـیـنی داشت چو غــزالی ز كف صید، تنـش می پیچـید ز ســر عمّامه و نعلیــن ز پــایـش وا شـد ذكــر یا فــاطـمـۀ بت شـكـنـش می پیچـید تا تَه لشگر دشمن نَـفَـسش قــدرت داشت نعــره اش در جگــر پر مَحَنـش می پیچید دیـد اطراف عمو نیزه و شمشیر پُر است داشت گرد عموی صف شكنش می پیچید نــاگــه از پــردۀ دل كــرد صـدا وا اُمّــاه دستِ بُــبــریــدۀ او دور تــنـش می پـیچید تیغ بر فرقِ سرش، نیزه به پهلویش خورد نعــرۀ حــیــدریِ یا حـسـنــش می پـیـچـید جای جــای بدنش خسته و بیــراه شكست دور خود دید كه زاغ و زغنش می پیچید ناگهــان گشت سرش بر سر یك نیـزه بلند داشت در خون، عموی بی كفنش می پیچید
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
كِـل كـشـیـدنـد كه حس كرد عـمو افتاده نگــران شد نـكـنـد چـنـگِ عــدو افـتـاده پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسید دیــد از اسـب به گــودال به رو افـتــاده سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان از پهلو لشكــری زخــم به جــان و تـنِ او افتاده پــاره شد بـنـدِ دلــش از تــهِ دل آه كشید ســایــۀ تـیــغ به گــودیِ گــلــو افــتــاده شمــرها نقشه كشیـدند كه حـالا چه كنند دیــد تا قـرعه به پــیـچـانـدۀ مـو افـتـاده خویش را در وسطِ معـركه انداخت و بعد در شبِ گریه حماسی غزلی ساخت و بعد می شــود لایــق قــربــانــی دلبــر بـاشم آخــریــن خــاطــرۀ این دمِ آخــر باشــم لذتی بهتر از این نیست كه با سینۀ سرخ در پــری خـانــۀ چَشــمِ تو كبــوتر باشم آخرین خواستۀ من به یـتـیـمی این است به رویِ سینۀ پُر مِهــرِ تو بی سر باشم اسب ها نعــل شده راهــی گــودال شدند بین این قــائــلۀ سخت چه بهـتــر؛ بــاشم در خورش نیست اگر بازوی آویز به پوست جانِ ناقــابلِ من هدیــۀ ناچیــزِ عموست
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
گـذرِ ثــانـیه هـا هـر چه جــلوتــر می رفت بیشتر بینِ حـرم حوصله اش سر می رفت بُغض می كرد یـتـیمانه به خود می پیچید در عسل خواستن آری به بـرادر می رفت تا دلِ عــمّــه شـود نـرم بـه هـر در مـیزد با گلِ اشك به پا بـوسیِ مـعجــر می رفت دیـد از دور كه سر نیـزه عمـو را انداخت مثـلِ اِسپـند به دلـسـوزیِ مَجـمر می رفت دیـد از دور كه یـوسف ز نـفــس افـتـاد و پنجــۀ گرگ به پیــراهنِ او وَر می رفـت رو به گـودالِ بلا از حـرم افـتـاد به راه یـازده سـاله چــه مـردی شــده مـاشاالله دیــد یــك دشـت پِـیِ كُــشــتـنِ او آمــاده تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آماده دید راضی است به معراجِ شهادت برسد مطمئن است و به خون كرده وضو آماده هیچكس نیست كه یک قطـره به او آب دهد ایـن جـگر ســوخـته افتاده بـه رو آمـاده ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند خــنـجــر آمـاده و گـــودیِ گــلــو آمـاده بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه یـازده سـالــه چه مـردی شـده مـاشــاالله زخـم راهِ نـفـسِ آیـنـه در چـنگ گــرفت درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت استخوان خُرد ترك، دست شد آویز به پوست آه از این صحنۀ جانسوز دلِ سنگ گرفت گــوهـرش را وسـطِ معـركۀ تاخت و تاز به رویِ سینۀ پا خوردۀ خود تنگ گرفت با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت بـاز تیر و گلـو و طـفــل به یـك پلـك زدن باز هم چهرۀ خورشید ز خون رنگ گرفت
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
قصۀ هیــچ کسی مثــل من آغــاز نشد هیچ کس مثل من اینگونه سرافراز نشد هیچ عاشق پی معشوق خود اینقدر نرفت هیچ عشقی به نگــار اینقَدَر ابراز نشد هیچ کس لحظۀ جان دادن و پرپر زدنش با دو دستان پُـر از عاطفه ات نــاز نشد به روی سیـنـه تان تا دم آخــر مــاندم مقتل هیچ کس این قدر پر از راز نشد با سرِ نیــزه مــرا از تو جــدایم کردند قامت هیچ کس اینگـونه ور انـداز نشد خــودمانیم ولی بهــر عــلی اکـبــر هم ایـنـقــدر وسعت آغــوش شما بـاز نشد از حــرم تا دم گــودال پـر و بـال زدم هیچ پــروانه چـنین لایــق پــرواز نشد بیت بیت بـدنــم مرثــیــه ای می طلـبـد غزلی مثل من اینگونه در ایجــاز نشد خواستم تا نگــذارم ســرتــان را ببرند سر و جان دادم و انگـار ولی باز نشد من کریم ابن کــریـمـم، کـرمی کن آقا افت دارد بنــویــسند که جــانـبــاز نشد تکه تکه بــدنـم زیــر ســمِ اسبان رفت بعد از این بهر کسی قامتم احـراز نشد
: امتیاز
|
شهادت عبدالله بن الحسن علیه السلام
هرکه خــواهد بخــدا بنــدگی آغــاز کند باید عبـداللَـهی احساس خود ابــراز کند کیست این طفل که در کودکی اعجاز کند قدرت فــاطمی اش رفـتـه به بابا حَسَنش کیست این طفل که تفسیر کند مـردن را سهــل انگــاشت به میدان عمل رفتن را غیرت حیدری اش ریخت بهم دشمن را یــازده ســاله ولی لایق رهـبــر شـدنـش واژه ای نـیـست به مــداحــی ایـن آزاده چه مقــامـی است خــدا داده به آقــازاده از کجــا آمــد و راهش به کجــا افـتــاده دامــن پــاک عمــو بود از اول وطـنـش بی زِرِه آمد و جــان را زِرِه قــرآن کرد بی سپــر آمد و دستش سپــر جانان کرد بی رجز آمد و ذکر عمویش طوفان کرد بی کـفـن بود ولی خــون تنش شد کفنش از حــرم آمدنش لرزه به لشگـر انداخت جان خود را سپر جان عمو جانش ساخت ای بنازم به مقامش که چه جایی جان باخت مثل شش ماهه شده شیوۀ جان باخـتـنش بی درنگ آمد و بر پـرچــم دشمن پا زد خوب در معــرکـه فــریاد سرِ اعــدا زد بــوسه بر روی عمــو از طرف بـابا زد بوسه زد نیزۀ بی رحم به کــام و دهنـش همچو بابا همه اســرار نهــان را می دید بر تن پاک عمو تیــر و سنـان را می دید عـمۀ مضطـرب و دل نگران را می دید دیــد در هلهله ها ضربه به پهلـو زدنش مَحــرم سِـر شد و اســرار نهان افشا شد دیــد تیــر آمد و بر قلب عمـویش جا شد ذکر (لا حول) شنید و همه جا غوغا شد در دو آغــوش حسین و حسن افتاد تنش تیــغی آمد به سر او سر و سامـانش داد زودتر از همه کس رأس به دامانش داد لب خــنــدان پــدر آمــد و درمــانش داد مــادرش فــاطمه آمد به طــواف بــدنش
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
مــرد میــدان بــلا، بیــم ز اعــدا نکــنـد عرصه هر چند که شد تنگ، محابا نکند لشگــر غیر اگر طعـنـه به شورش بزند عــاشق دلــشده یک ثــانیه حــاشــا نکند آن یتیمی که تو یک عمر بزرگش کردی چه کند لحظۀ غــم گر به بـرت جا نکند بدترین درد در عالم به خدا بی پدری است جــز اجــل درد مــرا هیــچ مــداوا نکند غیــر دستان نــوازشگــر گــرم تو عمو گــره کــور مــرا هیــچ کسی وا نکــنـد نیست عبـدالله تو، آنکه در این فـقر وفا دست ناقــابل خــود را به تو اهــدا نکند چشم تو گفت: میا راه بسی دشوار است قــاتــل سنــگ دلــم با تو مــدارا نکــنـد سرم امروز به پای تو بریــده خوش باد ســر شــوریــده که انــدیـشۀ فــردا نکند موی من دست عدو، پای عدو بر تن تو خواهرت کاش که این صحنه تماشا نکند نیزه ای گفت: که خــون تو مکیدن دارد کــاش با حنجــر تو تیــغ چنیــن تا نکـند
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
بسكه بر پایِ دلــم حوصله زنجیــر شده طفــلی از هـولِ غــمِ بی كسیت پیر شده نیــزه بر پهلــویِ تو نیّتِ قد قــامت كرد ای وضویِ تو ز خون لحظۀ تكبیر شده دیدم از خیمه به صورت به زمین افتادی كار از كــار گــذشتــه، نكند دیــر شده؟ نكند باز عمــو دست به خیــرات زدی؟ همۀ دشت به ســویِ تو ســرازیــر شده آب كردی جگرم، آب مگر خـواسته ای كه سر و كارِ تو با این همه شمشیر شده این همه فاصله ما بینِ نفسهات ز چیست؟ پنجۀ كیست كه با مویِ تو درگیـر شده؟ آمدم رو به ســراشیــبـیِ گــودال، مــرو دو قــدم مانده، تحمل كن و از حال مرو آمــدم زخــم كـسـی بر بــدنت نـگــذارد لشكــری دست به تــركیبِ تـنت نگذارد آمــدم سهــم كسی از تو نخــواهد ببــرد تیــغ بر بــالِ كبــوتــر شــدنت نگــذارد زیـنـتِ دوشِ نبــی، سیــنۀ تو پا نخـورد زنــده تا هست یــتیــمِ حـسنت، نگــذارد یوسفِ عمّه، به جانِ تو قسـم هیچ كسی دست حتــی به پَــرِ پیــرهـنت نـگــذارد پسرت بودم، از این پس سپرت خواهم شد شمــر تا چكـمـه به رویِ بدنت نگـذارد گرچه این تیــغ به قصدِ ســرِ تـو می آید بــازویِ كــوچكِ این سینه زنت نگـذارد دستِ من شكر خدا را، كه به كار آمده است استخوان تا شده، با پوست كنار آمده است
: امتیاز
|
زبانحال عبدالله بن الحسن علیه السلام
رها کن عـمّـه مرا بـاید امتـحـان بدهم رسیده مــوقع آنکه خــودی نشان بدهم رها کن عمه مــرا تا شجــاعت عـلوی نشان حــرملــه و خـولی و سنان بدهم دلــم قــرار ندارد در این قـفـس بــایــد کبــوتــر دل خود را به آسمــان بــدهم عمو سپـاه حسن می رسد به یــاری تو من آمــدم که حسن را نـشـانـتـان بدهم عمو شلوغی گودال بیش از اندازه است خــدا کــنـد بتــوانم نجــاتـتــان بــدهــم سپر برای تو با سینه می شـوم هیـهات اگر به نیــزه و شمشیــرها امـان بدهم مگر که زنده نباشم که در دل گــودال اجــازۀ زدنت را به کــوفیــان بــدهــم من آمـدم که شــوم حــائـل تو با عـمـه مباد فــرصت دیدن به عمه جـان بدهم عمو ببین شده دستم ز پــوست آویزان جدا شود چو علمـدار اگر تکــان بدهم کسی ندیـده به گــودال آنچه من دیــدم عمو خــدا نکــند من ز دستـتـان بـدهم صدای مــرکب و نعــل جـدیــد می آید عمو چگونه خبر را به استخوان بدهم فقط نصیب من و شیرخواره شد این فخر که روی سینۀ مولای خویش جان بدهم عزیــز فاطمه انگشتـر تو را ای کاش بگیرم و خودم آن را به دشمنـان بدهم برای آنکه جـسارت به پیکــرت نشود خودم لبـاس تنت را به این و آن بدهم
: امتیاز
|